تاریخ : جمعه 93/8/2 | 10:20 صبح | نویسنده : مهسا
چهره ی شاد و نورانی داشت.خوب که نگاهش میکردی می توانستی آثار خستگی را در صورتش ببینی.
ولی چشمانش تو را مجذوب خود میکرد.
لباس خاکی و ساده و تمیزی بر تن داشت.
هفده ساله نشان میداد.
لاغر و باریک اندام بودو در چهره اش مظلومیتی غریب موج می زد.
اصلا به او نمی آمد که مرد جبهه و جنگ باشد،اما نگاهش می گفت:"جبهه بزرگ و کوچک نمی شناسد،عشق می شناسد."
به او می گویم:" چرا به مدرسه نرفتی؟"
با اخم نگاهم می کند و جواب می دهد:"جبهه خود مدرسه استفآن هم مدرسه ی عشق و ایثار؛مدرسه ای که انسان کامل پرورش می دهد".بعد لبخندی میزند.لبخندش سراسر معنا بود.
سالها بعد مادرش عکسش را نشانم داد و گفت:"در کربلای پنج کربلایی شد."
.::. Weblog Themes By Night Skin .::.