شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
و وقتی ازدنیارفت همه می گفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
درآن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را
نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد
می تواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت.
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته وبه حرف های دیگران گوش می دهد...
در چشم هایشان نگاه می کند...
به درد و دلشان می رسد.
حالاهمه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند...
یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارها...نیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند...
.::. Weblog Themes By Night Skin .::.