سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 92/4/6 | 4:55 عصر | نویسنده : مهسا

سعی کن برای فرزندت بیشتر از هر اسباب بازی دیگری برایش :

بادکنک بخری ...

بازی با بادکنک چیزهای زیادی رو به بچه ها یاد میده :

بهش یاد میده

که بزرگ باشه ولی سبک ، تا بتونه بالا بره ...

بهش یاد میده

که دوست داشتنی ها میتونن بدون هیچ دلیل و مقصری از بین برن

پس نباید بهشون دل بست ...

بهش یاد میده

وقتی چیزهایی رو که زیاد دوست داره ،

اونقدر بهش نزدیک نشه نا راه نفس کشیدنش رو ببنده

چون اونموقع هست که برای همیشه از دستش میده ...




تاریخ : پنج شنبه 92/4/6 | 4:28 عصر | نویسنده : مهسا
تاریخ : دوشنبه 92/3/20 | 5:32 عصر | نویسنده : مهسا

شوق دیدار یار را شاید نتوان برای همگان یک وظیفه شمرد،
این و ظیفه ی عاشقان مهر بیکران است.

این تکلیف سوختگان هجران است.

آن کسانی که فراق حضرت مهدی(ع) بی تابشان کرده؛

آن کسانی که دوری رخ زیبای یوسف فاطمه(ع) خواب را از چشمانشان گرفته است؛

آن کسانی که غیبت مولایش راحتی و آرامش و آسایش را ازآنان سلب نموده،
به چیزی جز دیدار یار نمی اندیشند.

جانم فدای تو ای امام زمان(ع)، ای نهایت آرزوی مشتاقان،
ای کسی که هر زن و مرد با ایمانی دیدار تو را تمنا می کنند
و به یاد تو فریاد بر می دارند و در فراق تو ناله و زاری می کنند.»

مولای ما! سوز عطش به درازا کشید، کی آن زمان فرا می رسد که
از آب گوارای دیدارت سیراب شویم؟




تاریخ : شنبه 92/3/11 | 6:3 عصر | نویسنده : مهسا

تو بیا کین دل ما طاقت هجران ندارد

 

دارد زمان آمدنت دیر می شود


دارد جوان سینه زنت پیر می شود


وقتی به نامه عملم خیره می شوی


اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود


کی این دل رمیده ی من هم زُهیروار


در دام چشم های تو تسخیر می شود؟


این کشتی شکسته ی طوفان معصیت


با ذوق دست توست که تعمیر می شود


حس می کنم که پای دلم لحظه ی گناه


با حلقه های زلف تو درگیر می شود


در قطره های اشک قنوت شب شما


عکس ضریح گمشده تکثیر می شود


تقصیر گریه های غریبانه ی شماست


دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود





تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 4:45 عصر | نویسنده : مهسا

نایت اسکین

ای برادرجان کجایی تاببینم روی ماهت             تاببینم بانگاهم ماه تابان نگاهت        
ای برادرجان کجایی تاببینی اشک من را           تاببینی گریه های مخفی چشم دلم را
ای برادرجان کجایی مادرم بی تاب گشته         پدرم طاقت ندارد بی تواوبی خواب گشته
ای برادرجان کجایی زندگی تاریک مانده            قلب من بی طاقتست وعمراو باریک مانده
ای برادرجان کجایی تاببینی خواهرت را            تاببینی گریه اش راتاببینی اشک اورا
هفته هایم روزهایم پشت هم درگذرند             چشم هایم منتظرپنج شنبه ها میگذرند
روزی که رفتی ان روز اخریادت که مانده من ماندم اخر
دیگرندیدم روی قشنگت ان روزماندم بی توبرادر
ان روزمادر اشک تورادید                                اشکش درامدوقتی که فهمید

فرزند اورفت عمرش تمامست                        دردانه اش رفت حرفش همان است

امادراین بین حسرت به من ماند                     چون اخرین بارچشمم به در ماند

چون اخرین بار رویت ندیدم                            وقتی رسیدم سویت دویدم

من هرچه دویدم تودور گشتی                        بازم دویدم دورترگشتی

وقتی رسیدم دیدم که خوابست                     دیگرنیستی قلبم کبابست

ان روزبرایم دگر روز سیاهیست                      روزاشک وناله وروزجداییست
شب وروزم فکر ان روز صبح وشامم حرف ان روز
جای خالی نگاهت پشت درواماند ان روز
تابه کی بایدبمانم تابه کی من اشک ریزم         تابه کی بی توبخوابم تابه کی ازشب گریزم
تابه کی سرگرم گردم تاکه یادتونباشم             تابه کی بایدبخوابم صبح هایی بی توپاشم
تا به کی باید بیایم خاک را درمشت گیرم         من جلوی اشک خودراهی بگیرم هی بگیرم
ای برادرپیش ما جایت چه خالیست               خانه دیگرسوت وکوراست جای خالیت چه خاکیست
ای برادرجان کجایی سال مانوروز گشته          سال دیگرهم ورق خورداماشب من روزنگشته
پایان حرفم این باشداخر                              دوستت دارم ای برادر

تقدیم به بهترین برادردنیا




تاریخ : چهارشنبه 92/3/8 | 7:28 عصر | نویسنده : مهسا

کنار خیابان ایستاده بودیم منتظر تاکسی. یک تاکسی سمند زرد نگه داشت که روی صندلی های عقبش یه "زن و شوهر” یا شایدم یه "خواهر و برادر” یا هر چیز دیگه نشسته بودن.
رفیقم عقب نشست و من هم صندلی جلو نشستم.
این آقا و خانوم رفتار متعادلی داشتن و تقریباً مطمئن شدیم که زن و شوهر هستند. خب اصلا به ما چه…
ولی خانوم به شدت آرایش کرده بود و حسابی سعی در نمایان تر شدن زیبایی های زنانه خود داشت. خلاصه نگم دیگه….
کسی با کسی صحبت نمی کرد تا اینکه یهو این رفیق ما رو کرد به خانومه گفت: رژ لبات رو دوست دارم خلاقیت توش می بینیم ولی به رژگونه ات نمیاد!!!!!
یه لحظه همه داشتیم هم رو نیگاه می کردیم، من رفیقم رو، شوهره خانومش رو، خانومه خودش رو تو آینه ماشین نیگاه می کرد، راننده هم من رو نیگاه می کرد و رفیقم هم به شوهره.
نفهمیدم چی شد که دیدم شوهره نعره ای زد و یخه ی رفیق ما رو گرفت که بی ناموس…

راننده هم دید داره شر درست میشه، زد کنار و گفت همه تون پیاده شین زودتر، حوصله دردسر ندارم.
رفیق ما در حالی که یخه اش در دست شوهر اون خانومه بود در ماشین رو باز کرد و اومد پایین. من هم سریع پیاده شدم رفتم جداشون کنم.
شوهره داد می زد بی ناموس ….. مگه خودت ناموس نداری چشت به ناموس مردمه و …
رفیق ما هم با کمال آرامش به چشمای شوهره نیگاه می کرد و هیچی نمی گفت و بعد از چند دقیقه فقط این جمله گفت: ببین داداش، خانوم شما برای من آرایش کرده، من هم نظرم رو راجع به آرایشش گفتم. اگه برای شما بخواد آرایش کنه این کار رو توی خونه انجام میده نه جلوی چشمای ملت.
بعد از اتمام افاضات رفیق ما، شوهره یخه‌ی رفیق ما رو ول کرد و یه نیگاه به خانومش انداخت و رفت سمت پیاده رو.
خانومش هم دو تا فحش بووووق به رفیق ما داد و رفت دنبال شوهرش.
و من تمام این لحظات هیچی نگفتم و فقط به حرف دوستم فکر می کردم .
نظر شما چیه؟؟؟؟؟

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/2 | 1:36 عصر | نویسنده : مهسا

 نایت اسکین

بهش گفتم

امام زمان عج رو دوست داری؟

گفت: آره! خیلی دوسش دارم

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟

گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره. عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه: عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟

 تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟

 حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره

می گفت:

            احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه...

 




تاریخ : دوشنبه 92/2/30 | 10:33 عصر | نویسنده : مهسا

 

 

قرآن!من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند چه کسی مرده است؟

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان نازل کرده است  .

قرآن !من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .یکی ذوق میکند که تو را بر روی برنج نوشته ،یکی به خود می بالد که تو را در کوچکترین قطع ممکن منتشر کرده است و....آیا واقعا خدا تو را فرستاده است تا موزه سازی کنیم؟

قرآن!من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روز مره می نشینند .اگر چند آیه از تو را یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند احسنت....!گویی مسابقه نفس است  !

قرآن من شرمنده توام اگر به فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،خواندن تو از آخر به اول،یک معرفت است یا یک رکورد گیری .

ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند حفظ کنی تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند ..

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو.

آنانکه وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند گویی که قرآن همین الان نازل شده است.آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که ما به جهالت کشیده ایم

 

 

 




تاریخ : جمعه 92/2/27 | 9:39 عصر | نویسنده : مهسا


نایت اسکین

شیطان می گوید:




1. کسی که اذان را بشنود و به نماز نرود پدر من است



2. کسی که اسراف می کند برادر من است



3. کسی که پیش از امام به رکوع و کسی که بدون بسم الله شروع به نان خوردن می کند اولاد من است



4. کسی که این گفتار من را به کسی می گوید دشمن من است و کسی که نمیگوید دوست من است.





تاریخ : جمعه 92/2/27 | 10:0 صبح | نویسنده : مهسا

 

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه 4 تا بخری تخفیف هم بهت میدم…

بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط 3 تا باشه اگه 500 تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید